کنایه از حرف زدن و سخن گفتن باشد. (فرهنگ رشیدی). کنایه از سخن گفتن باشد. (آنندراج) : اگر خواهی سخن گویی سخن بشنو سخن بشنو زبان آنکس تواند زد که اول گوش گردد او. نخشبی (از آنندراج)
کنایه از حرف زدن و سخن گفتن باشد. (فرهنگ رشیدی). کنایه از سخن گفتن باشد. (آنندراج) : اگر خواهی سخن گویی سخن بشنو سخن بشنو زبان آنکس تواند زد که اول گوش گردد او. نخشبی (از آنندراج)
کسی که غیر از زبان مادری خود زبان دیگر هم می داند، کنایه از زبان آور، سخن دان، فصیح و بلیغ، برای مثال زبان دانی آمد به صاحبدلی / که محکم فرومانده ام در گلی (سعدی۱ - ۸۱)
کسی که غیر از زبان مادری خود زبان دیگر هم می داند، کنایه از زبان آور، سخن دان، فصیح و بلیغ، برای مِثال زبان دانی آمد به صاحبدلی / که محکم فرومانده ام در گِلی (سعدی۱ - ۸۱)
نوعی عزائم و افسون که زبان کسی را می بندند تا چیزی نگوید و مخالفت نکند زبان بند خرد: کنایه از شراب، می، باده، برای مثال ساقی به میان آر زبان بند خرد را / کاین هرزه درا صحبت ماقال برآورد (صائب - ۵۷۶)
نوعی عزائم و افسون که زبان کسی را می بندند تا چیزی نگوید و مخالفت نکند زبان بند خرد: کنایه از شراب، می، باده، برای مِثال ساقی به میان آر زبان بند خرد را / کاین هرزه درا صحبت ماقال برآورد (صائب - ۵۷۶)
شعله ور شدن. زبانه کشیدن آتش. اضطرام. التظاء. (منتهی الارب) (زوزنی). التهاب. (منتهی الارب). تضرﱡم. (زوزنی). تلظّی. (زوزنی) (ترجمان القرآن) (دهار) (منتهی الارب). تلفﱡظ. حجم. حجوم. (منتهی الارب). لظی. (دهار) (منتهی الارب). لهب. لهیب. (منتهی الارب) : گر برفکند گرم دم خویش بگوگرد بی پود ز گوگرد زبانه زند آتش. منجیک. حق تعالی عذاب را سوی ایشان فرستاد و آتش زبانه همی زد. (مجمل التواریخ و القصص چ بهار). و حرارت تموز از چهرۀ هاجره شرار می انداخت و لهیب التهاب او زبانه میزد. (سندبادنامه ص 253). شرارت شوق در دلش زبانه زدن گرفت. (سندبادنامه ص 237). زبان گر برزد از آتش زبانه نهادم با دو لعلش در میانه. نظامی. بخاطرم غزلی سوزناک میگذرد زبانه میزند از تنگنای دل بزبان. سعدی. آتش خشم اول در خداوند خشم افتد آنگاه زبانه بر خصم زند. (گلستان سعدی). چون سرحقه بگشاد اژدها بر روی او جست، پس آتش بدان اژدها زبانه زد و بسوزانید. (تاریخ قم ص 13)
شعله ور شدن. زبانه کشیدن آتش. اِضطِرام. اِلتِظاء. (منتهی الارب) (زوزنی). اِلتِهاب. (منتهی الارب). تَضَرﱡم. (زوزنی). تَلَظّی. (زوزنی) (ترجمان القرآن) (دهار) (منتهی الارب). تَلَفﱡظ. حُجم. حُجوم. (منتهی الارب). لَظی. (دهار) (منتهی الارب). لَهب. لَهیب. (منتهی الارب) : گر برفکند گرم دم خویش بگوگرد بی پود ز گوگرد زبانه زند آتش. منجیک. حق تعالی عذاب را سوی ایشان فرستاد و آتش زبانه همی زد. (مجمل التواریخ و القصص چ بهار). و حرارت تموز از چهرۀ هاجره شرار می انداخت و لهیب التهاب او زبانه میزد. (سندبادنامه ص 253). شرارت شوق در دلش زبانه زدن گرفت. (سندبادنامه ص 237). زبان گر برزد از آتش زبانه نهادم با دو لعلش در میانه. نظامی. بخاطرم غزلی سوزناک میگذرد زبانه میزند از تنگنای دل بزبان. سعدی. آتش خشم اول در خداوند خشم افتد آنگاه زبانه بر خصم زند. (گلستان سعدی). چون سرحقه بگشاد اژدها بر روی او جست، پس آتش بدان اژدها زبانه زد و بسوزانید. (تاریخ قم ص 13)